داستان عقاب و مار

بین مطالب وب سایت جستجو کنید

دانلود کردن .


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
مسعود
12:3
جمعه 7 شهريور 1393
خیلی شعر قشنگی بود...من که واقعا ازش لذت بردم...
 
عقاب
 
 
من عقابی بودم که نگاه یک مار، سخت آزارم داد.

بال بگشودم و سمتش رفتم.  از زمینش کندم، به هوا آوردم.

آخر عمرش بود که فریب چشمش، سخت جادویم کرد.

در نوک یک قله، آشیانش دادم که همین دل رحمی، چه به روزم آورد.

عشق، جادویم کرد. زهر خود بر من ریخت. از نوک قله زمین افتادم.

تازه آمد یادم، من عقابی بودم.
 


تعداد بازدید از این مطلب: 5128
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه! , ,
بازدید : 5128

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید
تمام حقوق اين وب سايت متعلق به هر چیزی مي باشد | طراحی قالب : تم ديزاينر